در طول یک سال اخیر شاید بیش از 10 کتاب را نصفه رها کردهام چندین سریال را فقط تا یکی دو اپیزود اول دیدهام با آدمهای زیادی همصحبت شدهام که صرفا در زندگیِ هم رهگذر بودهایم وجه مشترک تمام این تجربهها، داستانها و خاطراتیست که انتهایی ندارند در ذهن من، همه اینها فریز شدهاند داستان آن کتابها، سریالها یا آدمها، بدون اینکه پیش برود، در یک پلان مشخص خشک شده و دیگر تکان نمیخورد مثلا هیچ وقت قرار نیست متوجه شوم که آن مردی که با همسر و دو بچه کوچکش با اتوبوس راهی محل زندگیاش شده، بالاخره توانسته پدرش را ببیند یا اینکه پدرش قبل رسیدن پسر فوت کرده هیچ وقت متوجه نمیشوم که آن دختر جوانی که پزشکی را به خاطر نامزدش رها کرده بود، بالاخره موفق خواهد شد به کانادا مهاجرت کند یا نه هیچ وقت نمیفهمم سر آن خانمی که به دکتر بیمارستان التماس میکرد که همسر مبتلا به اسکیزوفرنیایش را در بیمارستان بستری کند، چه بلایی آمده همه اینها و هر کدام مفصلا، داستانی در ذهنم به جا گذ
اشتراک گذاری در تلگرام